مترسک
وقتی که او گفت:
«من خسته از راهم
دیگر نمیخواهم...»
وقتی که از پا و نفس افتاد
شد همنشین خاک
شد همصدای باد
آنوقت او تک شد
نامش
«مترسک» شد
حرفهای گریهدار
مثل روز های پیش
باز هم
پردۀ اتاق را کنار میزنم
رو به آسمان دراز میکشم
حرفهای گریهدار میزنم
حرف میزنم، ولی
قفل بغض کهنهام
وا نمیشود
غصههای من به انتها نمیرسد
دردهای من دوا نمیشود
آی آسمان!
از خودم که با خودم غریبهام،
خستهام...
راستی!
تا به حال هیچ فکر کردهای
در هوای تو چهقدر تازگی
در هوای تو چهقدر شعر هست؟
در هوای تو پرنده هست
ابر هست
ماه هست
یک بغل ستاره هست
در نگاه من ولی فقط
رعد و برق خاطرات پارهپاره است...
آی آسمان!
خوش به حال تو!
روز مثل یک چراغ گنده، روشنی
شب که می شود،
تار و تیره مثل ذهن خاک خوردۀ منی
شب که میشود،
ابر گریه میکند
ماه مهربان به شانههای آبی تو تکیه میکند
شب که می شود،
زیر سقف تو به خواب میروم،
صبح، پردۀ اتاق را کنار میزنم
رو به چشمهای آبیات دراز میکشم
حرفهای گریهدار میزنم...
رؤیای صبحگاهی
سرزده نپر
به رؤیای صبحگاهیام
کوکو! *
بهار از راه آمده است
دارم رؤیا میبینم
رشد کاجهای جوان را
* کوکو: فاخته، نوعی پرنده
موتور گازی
خواب دیدم مرتضی
یک موتور گازی خرید
با موتور در کوچهها
بوق میزد... میپرید!
بچهها را نوبتی
روی ترکش میگذاشت
مادرش میگفت: «کاش
او موتور گازی نداشت...»
آه! اما ناگهان
خواب من شد تلخ و بد
بس که آقا مرتضی
با موتور «تکچرخ» زد:
توی جو افتاد... وای!
زخمی و بیچاره شد
بچهها! شلوار او
چند جایش پاره شد!
تصویرگری : نازنین جمشیدی